در گوگل پلاس، دوستان تگی قرار دادند با نامِ «اربعینیات» و تجربههای شخصیِ خود از پیادهرویِ عظیمِ اربعین و تشرّفشان را به اشتراک میگذارند. خب میدانم که حسرتبرانگیزند ولی حالخوبکن هم هستند. گفتم به شما هم بفرما بزنم.
- چنین خلبانی در سفرم آرزوست...
قرار بود هم رفتنمان به نجف و هم برگشتمان از راه زمینی باشد اما دو سه روز مانده به حرکت، یکی از رفقا زنگ زد که: «پرواز ارزون پیدا کردم؛ هوایی میریم.» گفتم: «پول ندارم، شما خودتون برید؛ من زمینی میام.» مرام و معرفتش عود کرد و گفت: «قرض میدم بهت.» خب معلوم بود که قبول میکنم مخصوصاً این که بخاطر خستگی بعد از پیادهروی، هر کسی موقع برگشت آرزو میکرد حالا که از حرم دور شده، حداقل زودتر به خانه برسد و معطل مرز و تشریفاتش نشود.
وقتی از هرج و مرج فرودگاه نجف به سلامت عبور کردیم و وارد هواپیما شدیم، خیلی خوشحال شدم. لباسها سیاه بود و سر و وضعها خاکی و قیافهها خسته و چهرهها هنوز نور زیارت را توی خودشان داشتند. انگار که بعد از یک سینهزنی مفصل توی یکی از مجالس عزاداری ِ قم یا تهران، چراغها را روشن کرده بودند تا به سینهزنها چایی بدهند. میشد گفت که وارد یک «هیأت هوایی» شده بودیم. فضا اینقدر از سوسولبازی و اتوکشیدگی ِ غالب بر هواپیماها دور شده بود که حتی جرأت کنم و جورابم ـ این بلای جان و این عذاب الیم همیشگی را که پوشیدنش حس خفگی بهم میدهد ـ را دربیاورم!
به خاطر تاخیر پرواز داشتم توی دلم نق میزدم که خلبان میکروفونش را روشن کرد و بعد از معرفی خودش، با چند تا جملهی قشنگ ـ که به یاد نمیآورمشان ـ گفت افتخار میکند در خدمت زائران اربعین اباعبدالله است و بخاطر این حرکت نکردهایم که یکی دو نفر از همین زائرها هنوز نرسیدهاند. صدایش آرامش خاصی داشت و به دلم نشست. وقتی جاماندهها رسیدند و هواپیما تیکآف کرد و ملّت بدون توجه به ادا و اصول متداول در پروازها بلند صلوات فرستادند، به رفقا نگاه کردم و لبخند رضایت را روی لبهایشان دیدم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای خلبان دوباره پیچید توی سالن: «عزیزانی که سمت چپ هواپیما نشستهان، اگر به پنجرههای کنار دستشون نگاه کنن، شهر مقدس کاظمین رو میبینن. و اون نورهایی که در قسمت بالاتری از کاظمین سوسو میزنن، شهر مقدّس سامراست.» بغض کردم. این همه راه آمده بودیم اما نشد که به کاظمین و سامرا برویم. هر کاری کردیم، نشد که نشد که نشد. حتی اینجا هم سمت راست هواپیما نشسته بودم و وقتی همهی دست چپیها ریخته بودند طرف پنجرهها تا سلام بدهند، طبعاً من نمیتوانستم چیزی ببینم. بعد انگار خلبان بود که نائبالزیارهی ما دست راستیها شد و با همان صدای دلنشین، خیلی روان و حرفهای و بدون هیچ اشتباه لفظی ـ انگار که هر چهارشنبه این سلامها را تکرار میکند ـ شروع کرد به سلام دادن:
السلام علیک یا مولای یا موسی بن جعفر ٍ الکاظم
السلام علیک یا سیدی یا اباجعفر محمد بن علی ٍ الجواد
السلام علیک یا مولای یا اباالحسن علی بن محمد ٍ الهادی النقی
السلام علیک یا سیدی یا ابا محمد حسن بن علی ٍ الزکی العسکری
هیجان
و اشک با هم قاطی شد و بلند گفتم: سلامتی خلبان عزیز و کادر پروازی بلند صلوات
بفرست …
وقتی
هواپیما نشست و خواستیم پیاده شویم، خلبان دم در کابین ایستاده بود و با لبخند
مهربانی که روی یک صورت سبزه نشسته بود، با همه خداحافظی میکرد. میخواستم
رویش را ببوسم اما رویم نشد... شنیده بودم که بعضی از خلبانهای هواپیماهای
مسافربری، همان خلبانهای بازنشستهی جنگ هستند و حس کردم این آدم باید از همانها
باشد. چند ماه بعد وقتی داستان هواپیمای ایرانی غیر نظامی را شنیدم که جنگندههای
مسلّح سعودی را در آسمان صنعاء ذلیل کرده بود، با خودم گفتم این خلبان جسور باید
همان مردی باشد که همچین حال و معرفتی داشت...
_ ممنونتیم آقا
به سختی از حرم اباعبدالله آمدم بیرون. ازدحام شدید در بینالحرمین باعث میشد تا قبل از اینکه به حرم عباسبنعلی برسم، کلّی وقت برای فکر کردن داشته باشم. اما این وقت زیاد هم گرهای از کارم باز نکرد. شش سال بود که کربلا را ندیده بودم و این مدّت زیادی بود برای بروز حجم غیرقابل اندازهگیری از بیخیالی و بیوفایی و بیغیرتی از آدمی مثل من. بخاطر همین هر چقدر فکر کردم، نتوانستم به نتیجهی مشخصی برسم. نمیدانستم با این سابقهی خراب، چه کلماتی را میتوان به زبان آورد در محضر استاد وفا و مظهر فداکاری و آموزگار ِ «نصرت به امام معصوم»
با
فشار جمعیت رسیدیم به ورودی ِ مرقد پسر امالبنین. نه اینکه فرازهای زیارتش یادم
نیاید؛ «اشهد انک قد بالغت فی النصیحه» از ذهنم عبور میکرد و «اعطیت غایه
المجهود» با همان رسمالخط ِ مفاتیح خانهی پدری، جلوی چشمانم رژه میرفت. اما هر
کسی جای من بود و مثل من خودش را خرج همه چیز کرده بود جز خرج حوائج امام معصوم،
جرأت نمیکرد این کلمات را به زبان بیاورد؛ آن هم در مقابل کسی که به شهادت زیارتنامهی
مأثورش، بالاترین حدّ تلاش را برای حفاظت از حسین به کار بسته و بیشترین خیرخواهی
را برای او داشته ...
وسط
ِ همین رفت و برگشتها و ردّ و اثباتها بود که خودم را در رواق اصلی دیدم. با اینکه
ضریح به قلبم تابید، هنوز ساکت بودم. ناگهان صدای بمی را از پشت سرم شنیدم که لحنش
با لحن لاتها مو نمیزد و به نحو واضحی با بغض ترکیب شده بود:
ـ ممنونتیم آقا!
مرد انگار تکتک خرابکاریهایش را شمرده بود و شرمنده شده بود و از اینکه با وجود همهی اینها باز هم راهش دادهاند، میخواست به سجدهی شکر بیفتد. زیر و رو شدن ِ دلم را حس کردم، ضریح در چشمانم به یک تصویر مات تبدیل شد و بعد لرزش گرفت؛ یک قطرهی بزرگ از اشک، یک راست افتاد روی محاسنم و گفتم:
ـ ممنونتیم آقا!
_ آه
همین اربعین بود که رفتم نجف. حرم پُر بود از زائرینی که آمده بودند تا پیادهروی را از کنار حرم امیرالمومنین شروع کنند. صحن که هیچ؛ فضاهای اطراف حرم هم طوری دچار ازدحام شده بود که برای برخورد نکردن با نامحرم باید خیلی دقت میکردی. وسط همین اوضاع بود که چند تا خانم را دیدم که خیلی راحت دارند به طرفم نزدیک میشوند؛ انگار نه انگار که در همین شلوغی هستند. طوری سنگین راه میرفتند که پوشیههاشان فقط نمادی از وقارشان بود و نه همهاش. جلوتر که آمدند، اصل قضیه معلوم شد. چند تا مرد دستهایشان را در هم قفل کرده بودند و دور ِ مادر - خواهر – همسرهایشان را دوره کرده بودند که آن وقار و سربهزیری با همچین حریم ِ مردانهای تکمیل شود. کِیف کردم. بی خیال ِ مسیر خودم شدم و برخلاف عادت همیشگیام ـ که به چیزهایی که توجه همه را جلب می کند، نگاه نمیکنم ـ همینطور زل زدم به این ترکیب قشنگ از غیرت و وقار.
ولی این فکر چموش که آدم را راحت نمی گذارد. دوباره تصمیم گرفت عیشم را منغّص کند. کاری کرد که تصمیم گرفتم بروم نزدیک ِ یکی از همان مردهای خوش سیما و در ِ گوشش بگویم:
«خدا حفظت کنه اخوی! ولی شاید بعضی موقعها لازم نباشه که آدم این قدر مواظب ِ ناموسش باشه. مثل همین الان. الان تو حرم کسی هستی که دخترش رو بدون محارمش به اسیری بردن»
ولی نرفتم طرفش. همان جا وسط همان شلوغی، نشستم و گریه کردم.
* منبع: +
** رسمالخط از آنِ من نیست.