حدودِ یک هفته مشغولِ مهمانداری بودم و الحمدلله توفیقِ پذیراییِ زائرانِ امامِ معصوم روزیام شد. در این مدّت، فرصتِ این را داشتم که با بچّههای دایی تعاملِ بیشتری داشتهباشم و قدری صمیمیتر شویم. «مِهرسا» حسابی خانم شدهاست؛ 17 18 ساله است و میخواهد به جای دانشگاه، به حوزه برود. خب من در دبیرستان، دانشآموزانِ زیادی چون او دارم که پیشدانشگاهی را نمیخوانند و حوزه و مکتب را انتخاب میکنند. فضای دبیرستان و خانوادهها مذهبی است و این انتخاب، خیلی دور از ذهن و غریب نیست امّا انتخابِ مِهرسا جای تحسین و آفرین دارد. او در شمال زندگی میکند و جوِّ غالبِ مدرسه، خانواده و محیطِ زندگی، دین و مذهب نیست و لذا با داشتنِ نمراتِ خوب و توافقِ خانواده، باز هم حوزه را انتخابکردن جای تامّل و شگفتی دارد. وقتی از دَرسش پرسیدم و تصمیمش را گفت، بیاختیار بوسیدمش و حسابی تشویقش کردم و از ذهنم گذشت که آن زحماتِ بیدریغِ دایی و نانِ حلالش، اینجا به فریادِ دخترک رسید. فضای دانشگاهِ شمال و محلِّ زندگیِ مِهرسا، مسموم است و همین دوری و پرهیز از آن محیط، مغتنم و راهگشاست. حالا قرار است که شهریور به «قم» بروند و مقدّماتِ ثبتِ نام و خوابگاه و چه و چه را تدارک ببینند. دستش را گرفتم و رفتیم تا بابتِ این انتخاب، برایش یک هدیۀ کوچک بگیرم و همانطور که حدس میزدم، بلافاصله رفت سراغِ زلم زیمبوهای دمِ حرم. چشمهایش با تماشای آن همه رنگ و شکل برق میزد و فکر میکرد، هربار که من حرم مشرّف میشوم، در رفت و برگشت، مینشینم به تماشای آنها و به حالم غبطه میخورد. دخترک باورش نمیشد که چندین سال، از آخرین باری که پای ویترینِ مغازههای دمِ حرم ایستادم، گذشتهاست. همانطور که تماشا میکردیم، برایش از قم، حوزه و خطرات و آسیبهای احتمالیِ آنجا هم گفتم. خیلی باعثِ تأسّف است که حوزههای خوب هم مانند دانشگاه در سراسرِ کشور شعبه ندارند. حالا هر دهکورهای را که تماشا میکنی، یک دانشگاه دارد امّا...
صبحی داشتم به این فکر میکردم که کاش مِهرسا بداند که چه راهِ درخشانی، چه امکانِ نورانی و تعالیبخشی پیشِ رو دارد و کاش از آن مجاورت با کریمۀ اهلِ بیت علیهمالسّلام و علمای بزرگِ اسلام و خواندنِ علمِ دین و راهِ رستگاری، بهترین استفاده و برداشت را داشتهباشد. قدری نگرانم که مبادا تصمیمی از سَرِ احساسات گرفتهباشد و یا آن ماههای اوّل سَرخورده و پشیمان شود. البتّه برایش گفتم که آدم در بهترین دانشگاهِ کشور هم آن روزهای اوّل، دچارِ یأس و شوک میشود که: یعنی همین بود؟!! این همه تلاش و زحمت و آرزو نتیجهاش این است؟ و...
بچّهها اغلب، اوّلین و از مهمترین تصمیمهای زندگیشان را همین وقتِ انتخابِ رشته و راهِ تحصیل میگیرند. پس از آن هم به فراخورِ آن گزینش، مطالعات، تعاملات و اشتغالشان شکل میگیرد و کمتر پیش میآید که کسی اگر در میانۀ راه، دانست که اشتباه کرده، بازگردد و دوباره آغاز کند. درست به همین دلیل، بسی و بسیار مخالفم با آموزش و پرورشِ... که انتخابِ رشته را عقب انداخته و بچّهها باید در سیزده چهارده سالگی و در ابتدای ورود به دبیرستان، پیش از تجربه و شناختِ کافی از دروسِ مختلف، انتخابِ رشته کنند و... قدری هم در این باب با «علی»، پسرِ سیزده سالۀ دایی صحبت کردیم و حالا شاید در یادداشتِ دیگری آوردم.
این محمّد است، پیش از این، در نیلوفرانه عکسِ دو سه سالهگیاش را گذاشته بودم و زیرش نوشته بودم: بیمارِ خندههای توام، بیشتر بخند! حالا نمایندۀ تمام قدِّ کودکانِ عصرِ پسامدرن است. همان ابتدای ورود به خانه، قبلِ دیده بوسی، رمزِ اینترنت خواست و سراغِ شبکۀ پویا را گرفت و از خروسخوان تا بوقِ سگ، لبتاپ به دست، مشغولِ تماشای کارتنهای فرنگی و بازیهای کامپیوتری بود. بی اغراق، تنها در دستشویی و وقتِ خواب، چشم و گوشِ این بچّه قدری استراحت داشت و موردِ هجمه نبود!
دخترعموهایم که دیدنِ کارتن و شبکۀ پویا و اصلاً تلویزیون را برای بچّههایشان ممنوع کردهاند. خب من نه این را میپسندم و نه آن را! امّا چه باید کرد و آیا محصولِ جایگزین داریم؟ یک باری برای خریدِ عروسک برای ریحانه، صدجا سَر زدم تا بتوانم چیزی هماهنگ با مذهب و یا لاقل ملّیّتمان بیابم. بچّههایمان واقعاً در محاصرۀ شخصیّتهای کارتونیِ «اسپایدرمن»، «اَنگریبِرد»، «استیچ»، «باب اسفنجی»، «فروزن»، «سوپرمن» و... در حالِ از دست رفتن هستند!
مواردِ دیگری هم بود که باید بنویسم تا یادم نرود...