خب برای زیستن در این دنیا و در این روزگار باید سرِ خود و دیگری کلاه گذاشت. باید سکانسهای ساختهگی و غیرِ حقیقیِ آن را باور کرد و با همانها هم خوش بود! باید به بایدها و نبایدهای قراردادی، معلول و معیوب متعهّد بود و لبّیک گفت، به امیدِ رستگاری و عافیت!
امّا در همین دنیا، همین روزگارِ سیاه، هنوز هم یک چیز هست که هرگز در قاب و چهارچوبِ خاصّی نمیگنجد و اسیر و تسلیمِ اقتضا و مصلحت نمیشود: مِهر و محبّت در شکل و نسبتهای مختلفش: عاشقانه، مادرانه، دوستانه و عارفانه.
محبّت به صرع میمانَد؛ به همان اندازه غیرِ مترقّبه، به همان اندازه غیرِ قابلِ پیشبینی، به همان اندازه بیملاحظه، دردناک و پُرهزینه. اصلاً شاید هم یک صرعِ پایدار با تشنّجی مدام و پیوسته باشد. برای همۀ عاشقان و مِهرورزانِ جهان، زمان از درجۀ اعتبار ساقط میشود. همهگی در یک خلأِ زمانی به سر میبرند؛ نمیبینند، نمیشنوند و نمیدانند که آینده کجای راه است. آنها دیگر وجود ندارند، مالکِ چیزی نیستند حتّی جانشان و هرچیز و همهچیز را با محبوب و برای محبوب میخواهند.
در نظرم، بسی خندهدار است که برخی میگویند: عشق با زمان، ازدواج و یا مرگ میمیرد. عشق اگر عشق باشد، مِهر اگر حقیقی و اصیل باشد، در جدال با این سه، درنهایت تنها کمرنگ و یا بیرنگ میشود امّا مرگ، هرگز!
و اگر بگویی، کمرنگ و بیرنگ شدن که تفاوتی با مرگ ندارد، میگویم: عشق هم یک نردبان است، به گمانم. عرض و طول و ارتفاع دارد و البتّه که حدّاقل دارد و حدِّاکثر ندارد. شاید هم بتوان گفت که یک نسبتِ خویشاوندی است. برخی اقوام به ما نزدیکترند و برخی دورتر ولی همه در یک چیز مشترکند: خویشِ ما هستند! عشق اُنس است، احساسِ خویشی است. کمرنگ و بیرنگ میشود امّا نابود نمیشود، نمیمیرد!
میدانی؛ اصلِ داستان این است که آدمِ عاشق هرگزِ روزگار نمیتوانَد دل برَهاند. برایش مهم نیست که محبوبش، رفیقِ ابدیاش میماند یا نه، در کنارش هست یا نیست. برایش مهم نیست که زمان میگذرد و آدمهای زندگیاش عوض میشوند و میانِ روز و شبهای پیدرپی و همیشه، گُم میشود و گُم میکند؛ مهم این است که نمیتوانَد دل برهاند...**
و اگر بپرسی عشق یعنی چه؟ آیا آرمان است؟ آیا نادانی است؟ آیا
تمنّای لذّت و انتفاعِ مادّی و یا روحانی است؟ آیا هدف است؟ من
میگویم که عشق مسیر است، راه است و اگر روزی هم روزگارِ عاشقی به انجام رسد، حالِ شیدایی و راهِ دلدادگی پایان ندارد...
* «بارِ دیگر، شهری که دوست میداشتم»؛ «نادر ابراهیمی».
** تنها یک راه برای رهایی وجود دارد، آن هم یافتنِ محبوبی برتر است.