عزیزکم! سلاااام و خوش آمدی!
امّا این جهان تاریک است و بی رحم، آدمهایش تاریکتر و بیرحمتر!
غمگین، بسیار غمگینت خواهند کرد و تنها و تنها خدا و امام است که مایۀ جبران و تسکین و آرامش است...
مراقب قدمهایت، تپشهای قلب پاک و کوچکت باش! مادرت هم قول میدهد که تمامقد، با همۀ وجود و توان، این جهان و آن جهان، مراقب و محافظت باشد.
کنارت ایستادهام نه در برابرت، همراهت هستم نه سرپرست و فرمانفرمایت، عاشقت هستم نه وابسته ات...
دخترکم! رها و شجاعانه، عاشقانه و زیبا، مهربان و سخاوتمندانه، پاک و پرشور و شریف زندگی کن!
الهی چشمهایت روشن به جمال امامت باشد، الهی در آن جهانِ آرزوها ببالی و بزرگ شوی و بمانی...
جانکم! دوستت دارم، بسی و بسیار و هماره...
این جملات و بیشتر را وقتی زمزمه کردم که اوّلین بار صدای قلبت را شنیدم و اشکها بی اختیار از چشم هایم لغزید.
ساعت ده صبح، 24 مهر 1402 هجری شمسی، برابر با 30 ربیع الاول 1445 هجری قمری.