تو را جنوب نامیدم!

         این هفته، مصادف با حملاتِ سنگینِ اخیر به اسرائیل، در کلاس برای دخترها شعرِ معروف نزار قبّانی، «سمفونی پنجم جنوب» را خواندم و نکات دستوری و ادبی‌اش را مرور کردیم. هر زمان که به این شعر می‌رسیم، مفصّل از «امام موسی صدر»، از «چمران، از «سیّد حسن نصرالله»، از «حزب الله»، از عمق فاجعۀ اِشغال و جنایتِ صهیونیست‌ها و شهادت و آوارگی مردم و شکوهِ حماسۀ مقاومت... می‌گویم و آن‌ها هم مشتاقانه گوش می‌دهند؛ خوب که فضا آماده شد، تیرِ آخر، خوانشِ شعر است و تقریباً اغلب منقلب می‌شوند.

این بار امّا با دفعاتِ قبل تفاوت داشت. شعر را همراه با شادی و افتخار بابتِ بزرگ‌ترین حملۀ موشکی جنوبِ لبنان بعد از جنگ 33 روزه و پاسخ کوبندۀ مقاومت و ترس اسرائیل خواندم و در پایان برایشان از پیام اخیرِ نتانیاهو به ایران حاوی این که قصد حمله به ایران را نداشته است و اعتراضات و تظاهرات تل آویو  و تبدیل‌کردن تصویر نتانیاهو به شکل فرعون گفتم.

الحمدلله ربّ العامین. الهی باشیم و نابودی‌اش را تماشا کنیم!

قصیدۀ «سمفونی پنجم جنوب» به گمانم، یکی از بهترین متون انتخابی در بخش ادبیات جهانِ دخترهاست و امیدوارم و آرزو می‌کنم که همکارانم هم علاوه بر آموزشِ تعدادی لغت و آرایه، به روحِ اثر و مسئلۀ مقاومتِ مبارزان حزب الله در جنوبِ لبنان هم اشاره کنند.شاید برایتان جالب باشد که نخستین‌بار، این قصیدۀ زیبا را استاد «سیّد هادی خسروشاهی» ترجمه کردند. گویا در سفری به لندن، نزار قبّانی را در قهوه خانه‌ای عربی می‌بینند و وقتی نزار می‌فهمد که ایشان ایرانی و انقلابی است، بسیار خوشحال می‌شود و شعرِ تازه سروده شده را به ایشان می‌سپارد و می‌گوید که در آن اشاراتی به حضراتِ معصومین علیهم السّلام و مقاومت و امام و ... دارد. استاد هم در فروردین 1365 و در قم، این قصیدۀ زیبا را به فارسی برمی‌گردانند و مورد توجّهِ دوستانِ شعرشناس و علاقه‌مند به ادبیات قرار می‌گیرد.

«تو را جنوب نامیدم؛

ای که ردای حسین (ع) را بر دوش  و خورشیدِ کربلا را در بر داری!

ای سرزمینی کز خاکت خوشه‌های گندم می‌روید و از آن پیامبران برمی‌خیزند!» 

     همیشه در کلاس این قطعات را که می‌خوانم، برای دخترها می‌گویم، درست است که مخاطبِ ظاهریِ شعر، جنوبِ لبنان و مقاومت است امّا این کلمات، امروز برازندۀ «سیّد حسن نصرالله» است و ای کاش کنارِ عکسهای نزار قبّانی و امام موسی صدر در کتاب، تصویر این قهرمانِ مجاهده و مردِ مقاومت را هم داشتیم. این را هم در آن فهرست پیشنهادات و انتقاداتم در بابِ کتاب‌های ادبیات دبیرستان دورۀ دوم، برای آموزش و پرورش فرستادم؛ چند سالِ قبل!

 

      سلامٌ علیکم، ماهِ مبارک بر شما گوارا! پیشاپیش عید فطر هم بر شما مبارک! خیلی وقت بود در آب‌گینه چیزی منتشر نکرده بودم. تنبلی و مشغله و دنیای رنگارنگِ واقعی از این خانۀ قدیمی و مجازی دورم کرده بود. 

خب البتّه این خانه از ابتدا برای خوانده شدن، ساخته نشده بود؛ دوستانِ قدیمیِ نیلوفرانه و بعدتر آب‌گینه در این تقریباً ده‌ساله ماجرا را می‌دانند و به این قلم همواره لطف داشتند و دارند. هیچ‌وقت تعداد خوانندگان و نظرات و آمد و شدها برایم اهمّیّت نداشته و ندارد. همواره آن‌چه از قلبم و یا ذهنم برآمده، نوشته‌ام و البتّه به قول نادر خان ابراهیمی، شلّیکِ بر هر دو را هم به جان خریده ام امّا نکتۀ جالب،  بعد از آن یادداشتِِ حکومتِ اسلامی و ماجراهایش، این بود که در این مدّت دانستم، چقدر سطحِ تحمّل نظرِ مخالف و دگراندیشی در همسایه‌هایم بالاست! :) یعنی حرف‌های آن سیاهه و ضرباتش آن‌قدر سنگین بود که پس از آن، دیگر سراغِ آب‌گینه را نگرفتند و بابتِ پیوند و وصلش، از یک تبریکِ ساده و کوتاه هم باز ماندند!

یادم نیست کدام از بزرگان و علما بودند که با هم بحث و اختلافِ نظرِ بسیار جدّیِ فلسفی و معرفتی داشتند و در پایانِ مباحثه، دعوا سرِ این بود که منزلِ کدام یک مهمان باشند و شام میل کنند.  به قول جلال: رها کنم...

شب‌های 21 و 23 ماهِ مبارک حرم مشرّف بودم و دعاگوی دوستانِ وبلاگی‌ام.

در دعای دستِ نماز عیدِ فطر، التماس دعا!         

  

۶ ۳

حکومت اسلامی!

      بدترین و زشت‌ترین جنبۀ اتّفاقاتِ اخیراین بود که همه چیز به پای خدا و پیغمبر نوشته شد! درست چون چهل و اندی سالِ گذشته!

     پیش‌تر هم البتّه همۀ کاستی‌ها، نواقص، دزدی‌ها، تبعیض‌ها، کم‌فروشی‌ها و اشتباهات سهوی و عمدیِ جانی، مالی، محاسباتی، مهندسی و... همه در همین حکومت اسلامی! رخ می‌داد و به نام روحانیّت و معنویّت و تقدّس تمام می‌شد ولی دیگر این‌قدر محسوس و عینی و وسط خیابان، ملّت به جان هم نیفتاده بودند و پا و دستِ کمی تا قسمتی خونینِ طرفِ حاکم و پُر قدرتِ ماجرا که داعیه‌دارِ حق و حقیقت و تدیّن و حجاب و شهدا و «ولایت خامنه‌ای، ولایتِ حیدر است»، وسط نبود!

سرِ جریان بنزین و هواپیمای اکراین و انتخابات سال‌های قبلِ ریاست جمهوری هم این دشمنی مردم با هم و نفرت از دین دیده می‌شد ولی این بار دیگر به لطفِ تدابیر و رایزنی‌های حضرات کامل و بارز شد. البتّه که ملّت، مرگِ دخترک را علَم عثمان کرند و طبیعی هم بود، چون جامعه‌ی ناراضی، مردمانِ خسته از معاش و ازدواج و فرزندآوریِ سخت و تماشای تبعیض و تزویر و دزدی‌های کلان، نیاز به جرقّه و بهانه دارند. از بیرون هم که اسرائیلِ ملعون و یارانش منتظر لغزش و ضعف ما بودند تا ضربه‌ی خود را وارد کنند و چون همیشه تا دلشان خواست، جولان دادند! حیفِ خونِ گرم و پاکِ سربازها و سردارهایمان، قلبِ شکسته و چشمِ ترِ مادران و همسران و فرزندان‌شان، و البتّه حیفِ چادر و حجاب و جنابِ بلندش!

خب من با توجّه به این که اصلاً عاقبتِ تشکیل حکومت را بی‌وجود معصوم همین می‌دانم و خودِ حضرات هم به مضمون فرموده‌اند، نکنید که عاقبت مانند گنجشکی در مُشتِ دشمنان‌تان خواهی شد و تنها هزینه خواهید داد و نتیجه ندارد؛ در این نزدیک به چهل سال عمری که از خدا گرفتم و با سابقه ِ هفده سال تدریس و تماشای مردم و نسلِ جدید از نزدیک، شاهد بودم که چطور به لطفِ آقایان، ارزش‌ها تبدیل به ضدّ ارزش شد و چطور فاصله‌ی عامّه از دین و دینداری و متدیّنان بیشتر! قبل‌تر اگر طرف خودش دین نداشت، دیگر به روحانی و متدیّن و محجّبه کاری نداشت، علما احترام داشتند و قرآنِ خدا و اولیای الهی عزیز بودند!  ولی حالا چه؟!

یک خاطرۀ تلخ: می‌نویسم برای ثبت در تاریخ و تا یادم نرود و بعدتر بخوانم برای دخترکم:

هفته‌ی قبل به چشم دیدم که سربازانِ جانم فدای رهبر، با لباس‌های یک دست سیاه، با باتوم‌های بزرگ‌تر از حدِّ تصوّر، چطور حیدرحیدرگویان، دختربچّه‌های مردم را سیاه و کبود کردند! رفته بودم خرید و ناگهان دیدم وسطِ معرکه گیر افتادم. هولناک بود. خشونت و فریادهایشان، هیبت‌شان، نگا‌‌ه‌شان... و البتّه به ظاهر، با چادری که بر سر داشتم، طرفِ آن‌ها بودم و البتّه‌تر در امان  ولی در بازگشت و در ماشین، با خودم فکر می‌کردم که دخترک اگر دانش‌آموز و یا دانشجوی من باشد، شب، وقتِ خواب اگر در بازداشتگاه نباشد و در تختش، مشغول تیمارِ کبودی‌ها و زخم‌هایش باشد، چه حالی نسبت به حیدرِ کرّار خواهد داشت؟!  فردا در کلاس وقتی برایش از زنِ یهودی و خلخالش، از مهربانی امام با دشمنش، از تذکار و رافت امام حسین ع با شمر در گودال قتلگاهش، از بانوی دو عالم و دعاهای شبانه‌ برای آن همسایگانِ ملعونش بگویم، چه خواهد گفت؟ چه نخواهد گفت؟ چه فکر می‌کند؟ چه فکر نمی‌کند؟ کدام را باور می‌کند؟ من را یا آن کبودی‌ها و زخم‌ها را؟!  فردا پدرش، برادرش، همسرش، خشم و نفرتش را بر سرِ چه کسی خالی می‌کند؟ جوانِ ریش‌دارِ مدافعِ حرم، مشغولِ عزاداری و خدمت در خیمۀ حسینی یا خانمِ محجّبۀ بچّه در بغل در ماشین و خیابان؟

خلاصه که جنابِ حکومت! خسته نباشید و خداقوّت!

      هربار انتخابات شد، بابتِ حمایت از تنها حکومتِ شیعه، به قصدِ قربت و محبّت به حتّی همین نامِ ظاهری معصومین، سعی کردم به آن که پاک و پاکیزه‌تر است و به خدا و پیغمبر نزدیک‌تر، رای بدهم. هر بار در کلاس و خانواده و  این طرف و آن طرف بحث شد، هر بار جنایتی شد، اشتیاهی رخ داد، دزدی و تزویر و نفاقی رو شد،  از خوبی‌ها و ارزش‌ها و خدمات گفتم، شهدا و آرمان‌ها و آرزوها را وسط کشیدم ولی چند روزی هست، به این فکر می‌کنم که مبادا فردا بابتِ همۀ آن‌ها مجبور شوم، در پیشگاه خدا و حجّتِ خدا پاسخگو باشم! 

پی‌نوشت تو بخوان دل‌نوشت: از این بی‌حجابی و فسادِ درحالِ توسعه، از این نفرتِ میانِ ملّت می‌ترسم، دلم برای نوجوان‌ها می‌تپد، برای دخترها و پسرهایمان، برای اعتقاد و باورشان، برای قلب‌هایشان، از این فتنه‌های آخرالزّمان... 

پی‌نوشت آهنگی: آن ترانه و آهنگ «شروین» هم که معروف شد و همه‌گیر، خیلی دوست می‌دارم. قشنگ است و واقعی و شنیدنی. گرچه می‌دانم، تکفیرم می‌کنید. به نظرم، بازداشت او هم خیلی کارِ ضایع و بد و موجبِ آبروریزی بود!  

به قولِ سهراب: «جای مردانِ سیاست، بنشانید درخت»!  اعیادِ ماهِ ربیع و به درک واصل شدنِ دشمنانِ اهلِ بیت علیهم السّلام بر شما مبارک! این‌حا خدمتِ امامِ رءوف دعاگو هستم و ناءب الزّیاره! برایتان عیدی هم از آقا خواهم گرفت، اِن‌شاءلله! :)

۱۵ ۴

اوّلین سالگردِ دوری

                         

یک سال گذشت... 

عزیزم! عزیزِ دلم! خیلی وقت‌ها به چشم‌هایت فکر می‌کنم، چشم‌هایی که از آن‌ها عسل می‌چکید، به نگاه معصوم و مهربانت، به صورتِ مثلِ ماهت، به لبخندِ زیبایت. خیلی وقت‌ها به دست‌هایت فکر می‌کنم، به گرمای نوازش‌هایت، به انگشتانی که بارها و بارها می‌بوسیدم. خیلی وقت‌ها به لب‌هایت فکر می‌کنم، به بوسه‌های گرمت، به صدای قشنگت وقتی که شعر می‌خواندی، وقتی صدایم می‌کردی، وقتی نماز می‌خواندی و ذکر می‌گفتی. خیلی وقت‌ها به قلبت، به قلبِ مهربانت، به قلب شکسته‌ات، به اشک‌هایت، به گونه‌های ترت، به آه‌های سردِ سینه ات فکر میکنم.

عزیزم! عزیزِ دلم! خیلی وقت‌ها به آغوشت، به عطر تنت، به گرمای وجودت فکر می‌کنم و گریه می‌کنم.

جانم! این روزها فکر می‌کنم آدم‌ها، آدم‌های بی مادر، آدم‌های بی آغوشِ مادر، یک جور دیگری بدبختند! یک جور دیگری درد می‌کشند. من تنهایی را چشیده‌ام، من معنای تنهایی را خوب می‌دانم امّا این روزها فکر می‌کنم آدم‌های بی‌مادر، یک جور دیگری تنها هستند.

من این‌جا در این دنیای بی تو، در این دنیای دیر و دور، در این قفسِ تنگ، به تو، به آغوشت، به معصومیّتت، به زیبایی‌ات، به نور و مهربانی‌ات فکر می‌کنم و پناه می‌برم در خیال...

عزیزم! خوش به حالِ فرشته‌ها، خوش به حالِ آن بهشتی که تو در آن می‌خندی، راه می‌روی، حرف می‌زنی! دلم لک زده برای دیدن و شنیدنت، برای بوییدنت، بوسیدنت!

جانم! جانِ من! یک سال گذشت و نیستی و ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!

 

۵ ۵

وصیّت‌نامه

     امروز برای اوّلین بار در عمرم، وصیّت‌نامه نوشتم. حتّی سالِ قبل، در اوجِ کرونا، وقتی نصفِ بیشترِ ریه‌هایم درگیر بود و قرص و سرم و آمپول‌ها حریفم نبودند، به آن طرف فکر نمی‌کردم؛ مامان تازه فوت شده بود و باید به تدفین و مراسم و عطا و مرتضی و اسباب کشی و...  می‌رسیدم ولی حالا که این درد آمده و درست نشسته وسطِ جانم و باید پس فردا جرّاحی‌اش کنم و دکتر هم خیلی به نتیجه‌ی کار امیدوار نیست، به نظرم رسید که بد نباشد، چیزکی بنویسم و شاید واقعاً لازم شد. راستش خیلی هم دلم می‌خواهد و کاش تجربه‌ی پس از مرگ، البتّه از نوعِ رحمانی‌اش را بچشم. حالا موقعِ نوشتن، خنده‌ام گرفت که مگر در این دنیا چه دارم جز نماز و روضه‌ی قضا و قسط و قرض که با دیگری تقسیم کنم؟! :))

ولی وقتی نوشتم و تمام شد، خیلی حسّ خوبی داشتم. کلّی حساب و کتاب کردم و گذشته را دوره کردم و چیزهای جالبی از ذهنم گذشت و به یاد آوردم. کودکی‌ و نوجوانی‌ام، مامان و بابا، دنیای جوانی و بزرگ‌سالی‌ام و امتحاناتِ سخت و دردناکش، خاطراتِ تلخ و شیرینم، سفرهایم، دعاهایم، آدم‌های دور و نزدیکِ زندگی‌ام، کتاب‌ها و شعرهایی که خواندم و دوست داشتم و یادگرفتم و...

 بابتِ اعمالِ ناقصم و بدهی‌هایم، دلم گرم است به عطا که طفلکم کم‌کاری‌هایم را جبران کند؛ می‌ماند بخشِ سخت و خطرناکِ حلالیّت از خلق الله که فردا باید با پیام‌ها و تماس‌ها خواهش کنم.

     عصری فکر می‌کردم که اگر می‌خواهم پس فردا پس از بیهوشی و جرّاحی، دوباره چشم‌هایم را به این عالم باز کنم، فقط به خاطرِ عزیزانم هست ولاغیر. برای قلبِ مهربانِ برادرم و تنهایی‌اش و امید و مِهرِ همسرم. وگرنه از این دنیا و آدم‌هایش خاطراتِ خوبی ندارم. راستش دیگر تابِ تحمّلش را ندارم. خیلی وقت است که از چشمم افتاده. یک وقتی خیلی برای داشتنش، برای علایقم، برای آمالم می‌جنگیدم ولی حالا... حتّی گاهی با عطا حرف می‌زنم و از فرج و علائمش می‌گوییم و او از امیدِ درکِ ظهور و ایستادگی و حتّی رجعت برای زیارتِ آقا می‌گوید، می‌بینم که ای داد! در درونم دیگر اشتیاق و علاقه‌ی قبل را ندارم. رها کنم...

فی الحال، این‌ها را گفتم که به قولِ آن بنده خدا: (خدا رو چه دیدی) شاید این سیاهه آخرین کلمات و واژگانی باشند که در آب‌گینه مرقوم شد. لذا از شما دوستانم هم حلالیّت می‌طلبم. اگر خاطرتان از من مکدّر است، به بزرگیِ این ماه و صاحبِ آن بر من ببخشید و الهی در پناهش باشید. چه این طرف، چه آن طرف دعاگو خواهم بود. :)

 یک حدیث هم امروز یاد گرفتم که تقدیم‌تان می‌کنم: 

پیامبر ص فرمودند: (برای مسلمان سزاوار نیست شبی را صبح کند، مگر این‌که وصیّتش زیر سرش باشد.)  وسائل الشّیعه، کتاب الوصایا، باب ۱، حدیث ۸.

راستی! یادم رفت: التماسِ دعا. 

۸ ۳

حدیثِ غریبِ دوست‌داشتن *

  خب برای زیستن در این دنیا و در این روزگار باید سرِ خود و دیگری کلاه گذاشت. باید سکانس‌های ساخته‌گی و غیرِ حقیقیِ آن را باور کرد و با همان‌ها هم خوش بود! باید به بایدها و نبایدهای قراردادی، معلول و معیوب متعهّد بود و لبّیک گفت، به امیدِ رستگاری و عافیت!

امّا در همین دنیا، همین روزگارِ سیاه، هنوز هم یک چیز هست که هرگز در قاب و چهارچوبِ خاصّی نمی‌گنجد و اسیر و تسلیمِ اقتضا و مصلحت نمی‌شود: مِهر و محبّت در شکل و نسبت‌های مختلفش: عاشقانه، مادرانه، دوستانه و عارفانه.

   محبّت به صرع می‌مانَد؛ به همان اندازه غیرِ مترقّبه، به همان اندازه غیرِ قابلِ پیش‌بینی، به همان اندازه بی‌ملاحظه، دردناک و پُرهزینه. اصلاً شاید هم یک صرعِ پایدار با تشنّجی مدام و پیوسته باشد. برای همۀ عاشقان و مِهرورزانِ جهان، زمان از درجۀ اعتبار ساقط می‌شود. همه‌گی در یک خلأِ زمانی به‌ سر می‌برند؛ نمی‌بینند، نمی‌شنوند و نمی‌دانند که آینده کجای راه است. آن‌ها دیگر وجود ندارند، مالکِ چیزی نیستند حتّی جان‌شان و هرچیز و همه‌چیز را با محبوب و برای محبوب می‌خواهند.

    در نظرم، بسی خنده‌دار است که برخی می‌گویند: عشق با زمان، ازدواج و یا مرگ می‌میرد. عشق اگر عشق باشد، مِهر اگر حقیقی و اصیل باشد، در جدال با این سه، درنهایت تنها کم‌رنگ و یا بی‌رنگ می‌شود امّا مرگ، هرگز!

و اگر بگویی، کم‌رنگ و بی‌رنگ شدن که تفاوتی با مرگ ندارد، می‌گویم: عشق هم یک نردبان است، به گمانم. عرض و طول و ارتفاع دارد و البتّه که حدّاقل دارد و حدِّاکثر ندارد. شاید هم بتوان گفت که یک نسبتِ خویشاوندی است. برخی اقوام به ما نزدیک‌ترند و برخی دورتر ولی همه در یک چیز مشترکند: خویشِ ما هستند! عشق اُنس است، احساسِ خویشی است. کم‌‌رنگ و بی‌رنگ می‌شود امّا نابود نمی‌شود، نمی‌میرد! 

می‌دانی؛ اصلِ داستان این است که آدمِ عاشق هرگزِ روزگار نمی‌توانَد دل برَهاند. برایش مهم نیست که محبوبش، رفیقِ ابدی‌اش می‌ماند یا نه، در کنارش هست یا نیست. برایش مهم نیست که زمان می‌گذرد و آدم‌های زندگی‌اش عوض می‌شوند و میانِ روز و شب‌های پی‌درپی و همیشه، گُم می‌شود و گُم می‌کند؛ مهم این است که نمی‌توانَد دل برهاند...** 

و اگر بپرسی عشق یعنی چه؟ آیا آرمان است؟ آیا نادانی است؟ آیا

تمنّای لذّت و انتفاعِ مادّی و یا روحانی است؟ آیا هدف است؟ من

می‌گویم که عشق مسیر است، راه است و اگر روزی هم روزگارِ عاشقی به انجام رسد، حالِ شیدایی و راهِ دل‌دادگی پایان ندارد...  

 

 

* «بارِ دیگر، شهری که دوست می‌داشتم»؛ «نادر ابراهیمی».

** تنها یک راه برای رهایی وجود دارد، آن هم یافتنِ محبوبی برتر است.

۹ ۵

به بهانۀ تماشای فیلمِ «بدون قرار قبلی»

      حالا که در این شهر سال‌هاست زندگی کرده‌ام، درس خوانده‌ام، شاغل شده‌ام، با مردمانش نسبت خانوادگی پیدا کرده‌ام و خلاصه بزرگ شدم و ریشه دواندم؛ می‌فهمم که مهاجرت و تغییر مسیر؛ رهاکردن خانه و زندگی و کار و بار چه اندازه دل می‌خواهد و سخت است! هشت نُه ماه پیش که خانه‌ی قبلی را تحویل صاحب‌خانه دادم و آمدم به این خانه، دل‌کندن از آن خانه‌ی‌ اجاره‌ای و خاطرات ده ساله‌اش برایم خیلی سخت بود؛ چه برسد که می‌خواستم شهر و دیار را نو کنم ولی پدربزرگم این کار را کرد! سی و اندی سال پیش تصمیم گرفت که همۀ زندگی و تعلّقاتش را رها کند و بیاید مشهد و مجاور امام معصوم (س) شود. پدرِ من و عموها و عمّه‌هایم و برخی از دوستان خانوادگی هم به تبع ایشان، کار و بار و زندگی را رها کردند و همگی پناه آوردند خدمتِ امامِ رئوف سلام الله علیه. حالا که به احوالات خودم و زندگی‌ام نگاه می‌کنم، می‌بینم واقعاً آن‌ها کار بزرگی کردند. گاهی مامان برایم تعریف می‌کرد که چقدر آن اوایل همه‌گی مخالفت داشتند و جوان‌ترها نگرانِ آینده بودند و رشد و ترقّی و دنیا را در تهران می‌دیدند و مشهد و آدم‌ها و تعاملات‌شان را دوست نداشتند و... امّا آقاجان تصمیمش را گرفته بود و کسی را هم مجبور به آمدن نکرد. او یک بلیط یک طرفه برای خودش گرفت و البتّه شکرِ خدا خانواده هم با او همراه شدند.

و ما، نسلِ بعدیِ خانواده وقتی قدری عقل‌رس‌تر شدیم، دانستیم که او چه لطف بزرگی در حقّ ما کرد. او و نگاهش و تصمیمش چه اندازه مبارک بود و ما چقدر مدیون او هستیم و الهی غرق در رحمت الهی باشد و درجاتش عالی‌ست و اِن‌شاءلله متعالی باشد. آقاجان ارادت خاصّی به اهل بیت علیهم السّلام داشت، به خصوص حضرت امیر المومنین علی علیه السّلام و در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و در شب ضربت خوردن آقا هم به دیدار مولایش مشرّف شد.  

حالا این‌ها را گفتم به بهانۀ تماشای فیلمِ «بدون قرار قبلی». خوب بود. متفاوت بود و ارزشِ تماشا داشت. امام و دین و سرزمینِ مادری و شرق نجات‌دهنده بودند و... در آن قصّه هم یک پدر، با توسّل و توجّه به امام رئوف (ع) دخترک غرب‌زده‌اش را به مشهد می‌کشاند و... من که بلیط گرفتم، چهار نفر دیگر بیشتر در سینمای به آن بزرگی نبودند. حالا نمی‌دانم سانسی که من رفتم، این‌گونه بود و یا چون موضوع فیلم، آیینی است، استقبالی نشده است. البتّه که فیلم ضعف هم داشت. گاهی توی ذوق هم می‌زد ولی در پایان فیلم، اگر به گفتمانِ دین و نور اعتقاد داشته باشید، احتمالاً از دیدنش راضی باشید. سکانسِ تقابلِ دایناسور و شترهای کویر خراسان را هم بسیار دوست داشتم و شگفت‌زده شدم و به کارگردان آفرین گفتم. البتّه خیلی زیرپوستی و کوتاه است. باید توجّه کنید و خوب تماشا کنید. بیشتر از این حرف بزنم، شما بخوان: بنویسم! داستان فیلم لو می‌رود. خیلی هم پریشان نوشتم. ببخشید!  خلاصه که به نیّت عرض ارادت به ساحت ملکوتیِ امام، ببینید و نوش جان!

   من خیلی خوش‌بختم و منّت‌دارِ پدر و مادرم و پدربزرگم هستم که توانستم بعد از فیلم، وقتی دلم حرم خواست، بلافاصله مشرّف شوم. همچنین دیروز روز زیارتی امام، و روزها و شب‌های دیگر در تمام سال، به بهانۀ میلادها و شهادت‌ها برای عرض تبریک‌ها و تسلیت‌ها و گاهی برای گله و شکایت از این دنیا و بی رسمی‌هایش خدمت پسرِ پیغمبر (ع) رسیدم و هستم. خوشحالم که پدرم در حرم و در آستان مطهرّش، در خانه‌ی ابدی‌اش آرام گرفته و البتّه مادرم، قدری دورتر و امید دارم شامل آن روایت باشند و باشم که: «میان دو رشته کوه در طوس خاکی است که از بهشت آورده شده است. هر که به آن خاک برای زیارت قدم بگذارد، در روزِ قیامت از آتش دوزخ ایمن باشد.»  امام محمّد باقر سلام الله علیه

نائب الزّیارۀ دوستان هستم و محتاج دعا. 

راستی! شگفت‌انگیز نیست که استاد احمد مهدوی دامغانی و آقای کریم‌خانی در ماهِ ذی القعده، به رحمت خدا رفتند؟! به حق و حقیقت که فرمودند: وَ عَادَتُکُمُ الْإِحْسَانُ وَ سَجِیَّتُکُمُ الْکَرَمُ!

پی‌نوشت: احساس می‌کنم نوشتن برایم سخت شده... می‌شد و باید به نکاتِ بیشتری در فیلم اشاره می‌کردم. ببخشید بابتِ این سیاهۀ درهم و ناقص.

۴ ۵

عمو سامِ لعنتی (UNCLE SAM GODDAMN)

      کنفرانسِ «افقِ نو»؛ گردهماییِ دانشمندان و اندیشمندانِ معترض به سیاست‌های استکباری «آمریکا» در سراسرِ جهان است که برای اوّاین‌بار، در ایران و در سه سالِ اخیر برگزار شده و از جمله دبیران و دست‌اندرکارانِ اصلیِ آن «نادر طالب‌زاده» است. (او از معدود برنامه‌سازانی است که از سال‌ها قبل، دغدغۀ جهانی‌شدنِ اسلام و انقلاب را داشته و دارد. حدودِ ده سال در آمریکا زندگی و تحصیل کرده و با آغازِ انقلابِ اسلامی به کشور بازگشته و فعّالیّت‌های فرهنگیِ خود را آغاز کرده‌است. فراز و نشیبِ زندگی و کارنامۀ کاری و علاقه‌مندی‌های او، به نوبۀ خود بسیار جالب است که البتّه مجالِ دیگری می‌خواهد.) 

 این همایشِ افقِ نو که به ابتکارِ ایران برپا شده، برکاتِ بسیاری دارد و «از شخصیّت‌های چپ گرفته تا وطن‌پرستانی که کشورِ خود، آمریکا را دوست دارند امّا به سیاست‌های آن معترض هستند، تا برخی از کشیشان و همین‌طور کسانی که به شدّت منتقدِ لابیِ اسرائیل و شبکۀ صهیونیستی در غرب هستند، در آن حضور دارند امسال البتّه تمرکزِ آن بر روی تبعیضِ نژادی و زندگیِ سیاه‌پوستان در آمریکا بود.

(یک روضۀ مفصّلی هم وجود دارد برای آن‌که دولتِ اعتدال در سال‌های قبل، چقدر برای برگزاریِ آن کارشکنی کرد و تا مرزِ تعطیلی رفت و...)

      مقدّمۀ بالا را آوردم که بگویم، چند شبِ پیش از شبکۀ سه برنامه‌ای تحتِ همین نامِ افقِ نو پخش شد، با مجری‌گریِ طالب‌زاده که مهمانی از آمریکا داشت به نامِ «برادر علی»؛ او یک مسلمانِ به احتمالِ زیاد شیعه و البتّه یک خوانندۀ جوانِ رپ است که کارهایش بسیار موردِ اقبالِ مردمِ جهان قرار گرفته‌، به‌خصوص آهنگِ «عمو سامِ لعنتی»اش که هزاران لایک دریافت کرده و کلّی تشویق و تحسین شده‌است! وقتی تصویرِ او و لباسِ مشکی‌اش بابتِ ماهِ عزای «سیّدالشّهدا» را تماشا می‌کردم و وقتی ماجرای انتخابِ اسمش «برادر علی» را تعریف می‌کرد و این که به خاطرِ این اسم، سازمانِ امنیّتِ آمریکا او را آزار داده‌است، با چشمِ تر فکر می‌کردم که خدای من، می‌شود آن سرِ دنیا بود، آمریکایی بود و رَپ‌خوان بود، ولی محبّ و سربازِ «امیرالمؤمنین» هم بود و برای استکبار، در قلبِ استکبار نسخه پیچید.

 

 

 

لینکِ مصاحبۀ کامل با برادر علی در شبکۀ سه. +
لینکِ رپ‌خوانیِ برادرعلی در کنفرانسِ افقِ نو +
لینکِ آهنگ و کلیپِ اصلی در یوتوب (
UNCLE SAM GODDAMN)  +

 

 


ترجمۀ بخشی از آن آهنگ:
عموسامِ لعنتی
به ایالاتِ مارها خوش آمدی؛ سرزمینِ دزدها، خانۀ برده‌ها
گاردِ امپراطوریِ بزرگ، جایی که دلار مقدّس است
دود و آیینه، نوار و ستارگان، به نام خدا، صلیب دزدیده شد
خون‌ریزی، نسل‌کشی، تجاوز به عنف، کلاه‌برداری
به نامِ قانون، قانونی که نوشته‌شد
سرزمینِ پادشاهیِ توحّش، نیروی کارِ وارداتی، نیرویِ کارِ وارداتیِ شکنجه‌شده
آلامی که هرگز التیام پیدا نکرد، زخم‌هایی که هرگز خوب نشد
هیچ‌چیز نمی‌تواند شما را نجات دهد
به ایالاتِ مارها خوش آمدی؛ سرزمینِ دزدها، خانۀ برده‌ها
گاردِ امپراطوریِ بزرگ، جایی که دلار مقدّس است
سرزمین‌های دیگر هم موردِ تجاوز قرار گرفتند
بچّه‌ها رنج کشیدند، بچّه‌ها کشته‌شدند، بچّه‌ها با نفرت به دنیا آمدند
به ایالاتِ مارها خوش آمدی، سرزمینِ دزدها، خانۀ برده‌ها...

۰ ۱
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِیمِ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد

وَ

عَجِّل فَرَجَهُم!